هر وقت پستهای این شکلی را مینویسم از فرط خستگی زرتم قمصور شده. انگار جدیدا کائنات با اسنایپر سرِ مرا هدف گرفتهاند و قصد هد شاتِ بنده را دارند که ما هم پر رو جا خالی میدهیم و کر کر به کائنات میخندیم و انگشتِمان را به سمتش گرفته لایکش میکنیم.
عرضم به حضورتان که زندگی سخت نیست، ولی سختی دارد و با این پستها تک جهتی فکر نکنید که زندگی متأهلی یعنی جهنّم، اگر چه سختی دارد ولی این سختی بخشی از اقتضای این دنیاست.
با همسرِ بزرگوار و آقا زاده روی موتور در بالا شهر در حال حرکت بودیم که نقصی در چرخِ عقب داشت ما را به سمتِ برزخ مشایعت میکرد که ترمز کردم و پایین آمدم و گفتم: سورپرایز، پنجر شده.
استرس مثل عرق ریختنِ یک مردِ چاق بعد از دویِ صد متر از سر و روی همسر میبارید. اسنپی گرفتم و او را با خورجینی که یک طرفش گونی برنج و طرفُِ دیگرش آبلیمو و آبغوره و مربا بود به سمتِ خانه فرستادم.
میگفت من چطوری اینها رو توی خونه ببرم که راننده اسنپ مثلِ سوپرمنی مسلمان گفت: من کمکش میکنم.
خودم هم سوارِ موتورِ تنهاییهایم شدم که حالا پنچر شُده بود و مرا به سمتِ خانه میکشاند. در راه ایستادم و در ایستگاه صلواتی دمنوشِ نعنایی بر معده فرود آوردم که بلغم زُدا باشد.
با هر سختی و بیچارگی بود خودم را به تعمیرگاه رساندم. فقط یک ساعت ایستادم تا دو نفری که ساعت 10 آن جا بودند کارشان راه بیفتد.
رفتم دو تیوب از مغازهای که پیرمردی فروشندهاش بود گرفتم و به این فکر میکردم معنای یوتیوب چیست که سوال تعمیر کار مرا به خود آورد: شما که داری جفتشو عوض میکنی، میخوای برات تیبولس کنم؟
- چی؟
- تیوبلس
- میدونم ولی یعنی چی؟
- تیوبلس دیگه، یعنی یه کاریش کنم میخ هم بره توش چیزیش نشه. بدونِ تیوب فقط لاستیک رو باد میکنم.
دو دوتا چارتایی سرِ هزینهاش با خودم کردم و تیوبها را پس دادم و برگشتم. و منتظر ماندم تا تیوبلس کارِ ماهر به کارش برسد.
گفت روی موتور بشین که نیفتد، چرخ جلو را در آورد و لاستیک و تیوبش را خارج کرده و لاستیکِ جدید را جا انداخت. حالا میخواست مایع سبز رنگی که به شدت تکانش میداد را از جایی که ما قبلا لاستیکها را باد میکردیم، تزریق کنیم.
هر یک ذره که مایع را میریخت با چیزی سوزن مانند داخلِ سوراخ باد فرو میکرد که این حرکتش به شدت مرا یادِ عصب کُشی دندانم میانداخت و هر دفعه که آن جسم فی را فرو میکرد دردم میگرفت، حتی الآنم که مینویسم دردش را حس میکنم.
فکر میکردم اصلا چنین چیزی از نظر فیزیکی امکان پذیر نباشد و چه بسا قانونِ جذب به طور مع عمل کرد و تا دو ساعت بعدش هم عملی نشد، من فشار میدادم و او فشار میداد، و پمپ باد هم پشتِ سرش اما فایدهای نداشت.
حتی حدود ده دقیقه لاستیکِ یزد خشک را روی پیک نیک گرفت که نرمتر شود ولی لاستیک فقط گرمش میشُد.
مغازه را بست و پشتِ سرش سوارِ موتور شُدَم تا به آپارتچی یک خیابان آن طرفتر برویم که پمپی قویتر دارد، بعد از معطلی و تلاشهای مستمر به طوری که انگار در فرآیندی پدر و مادرش به هم ساییده میشدند موفق نشد و به خانۀ اول برگشتیم.
میگفت لاستیکت نباید یزد باشد، باید یاسا میگرفتی، بهش گفتم که به فروشنده گفتم که خوبش را بدهد و یاسا ولی این را به من داده.
گفت تقصیرِ این بی خانواده است که به تو لاستیکِ یاسا نداده. این جمله را امشب چندین بار تکرار کرد.
گفتم خب از اول اگر دقت میکردیم یاسا باشد این طور نمیشد.
گفت من روزی چند تا لاستیک تیوبلس میکنم این طور نمیشود.
نگفتم که من با کائنات قضایایی دارم و حالا یقۀ تو را هم گرفته.
نگفت بلد نیستم و اشتباه کردم و الکی زور زدم، بلکه تقصیر را انداخت گردنِ لاستیکِ یاسا و گفت فردا میروم و این لاستیک را به آن فروشندۀ احمق پس میدهم و اگر هم شُده خودم یک یاسا میخرم و درستش میکنم.
گفتم ولی من باید فردا 7 صبح مدرسه باشم.
گفت من نا ندارم.
راهِ خانه را در پیش گرفتم و در تاریکیِ کوچه قدم میزدم:
دستانم را به سمتِ آسمان باز کردم و گرفتم: الحمدلله، اینا مهم نیست، مهم اینه که تو خطّم.
بعد به این فکر میکردم اگر چه برهان فطرت در اثبات خُدا برای من اثبات نشد، اما حالا با قطع نظر از اسباب مادی، واقعا احتیاجم و کششم را به خدا حسّ میکنم.
درباره این سایت